داستان من و مژده

داستانی واقعی

داستان من و مژده

داستانی واقعی

غریبه می آید

سلام!بعد از کلی وفت سلام 

سلام به همه ی شما غریبه ها 

سلام به همه ی اونهایی که اشتباهی میان اینجا 

بازم اومدم 

اما دیر اومدم 

انقدر دیر که منم اینجا مثل غریبه هام 

مثل شما... 

ادامه داستان رو به زودی می نویسم... 

این داستان ارزش نوشته شدن رو داره؟

من گیج

من همون مژده ام البته حتما متوجه شدید که یه کم گیجم

یوزر و پسم فراموشم شد یه یوزر و پس دیگه ساختم

الان عصر روز شنبه است.

دلم می خواست خونمون باشم

ولی اینجام

یه جای مزخرف

بی خیال


قصه از کجا شروع شد؟

باز هم من ماندم و حرفهایی که در من است.کلمه هایی که نیامده جمله می شوند.باز من تنها می مانم.حتی کلمه ها هم از من می گریزند.

جایی خواندم تمام دختران وبلاگ نویس زشتند باورم شد تا روزی که کسی مرا زیبا دید.نمی دانم چرا به جای اینکه حرف او را بپذیرم دروغگو خواندمش. پذیرفته بودم که من زشتم . البته هنوز هم این احساس در من قویست.تا آن روز که برای همه آمدنیست.

ماجرا از اینجا شروع شد.او چندین کیلومتر آمد تا مرا ببیند.فقط مرا.و بعد من با سکوت آشنا شدم.پیش از او من پرحرف بودم دیگران عاصی .حالا او حرف می زد و من عاصی.نه از حرف هایش بلکه چون حرفی برای گفتن به او نداشتم.

ماجرا اینجا به وسط هایش رسید که فهمیدم نه می فهمدم نه می فهممش.مرا نشناخته آشقم (و نه عاشق) شده بود و من هرچه بیشتر می شناختمش بیشتر از او فاصله می گرفتم.از او. از تعبیری که خودم از اوداشتم.از خودم.مثل یک ساز شده بود که مدتی کوک بود و حالا نا کوک و من کوک کردن نمی دانستم.

ماجرا به انتهایش رسید وقتی نفهمیدم باید با این احساس گیجی و عذاب وجدان و این سکوت که روز به روز وسیع تر می شد چه کنم.بی هیچ حرفی تمامش کردم

آمد عذر خواست چیزی را شکست که نباید.غرورش را .و من برای غرورش بیش از خودش اشک ریخنم.غروری که بی جا و نا بهنگام شکسته بود.
آمد و باز عذر خواست و من باز از او بیشتر بدم آمد از این همه بی طاقتیش.و بعد گفتم که تمامش کنیم به نفع هردویمان است و او فقط صدایش می لرزید.بازویم را کشید پسش زدم جلوی تمام محل به پایم افتاد و من فرار کردم و دیگر ندیدمش.

به کسی که دوستش داشتم قسمم داد.این قسم را برای دهان هیچ کس اندازه نمی دیدم چه رسد به او که تا این حد پنهانی بود که هیچ کس از وجودش خبر نداشت و چطور فکر می کرد دوستش دارم و داشته ام؟ در حالی که جز روز های اول مدام نقض اش را برایش بلند بلند در گوشش فریاد کرده بودم.و شاید به قول نادر ابراهیمی بلند ها هرگز شنیده نمی شوند زمزمه باید.

تا همینجایش را هم که نوشتم برای این بود که شاید بیاید بخواند.شاید سکوتی که در مقابل او در من زنده میشد و مانع از اینکه بتوانم دو کلام حرف حساب بزنم اینجا با نوشتن بشکند.

اگر نوشتم فقط برای عذر خواهی از اوست.او که بی هیچ تقصیری و فقط چون کم تحمل و بی تجربه بود ناگهان زیر پای لطیف ترین و ظریف ترین موجود دنیا له شد.من قصدم لگد مال کردن او نبود.نمی شناختمش و لال هم بودم این شد که ...این شد که...له شد.هنوز هم اگر این را بخواند و بیاید دوباره بیاید.من همانم که بودم.اگر خواند بداند که من نه طالب شروعی دوباره که تنها طالب بخشش ام..اگر بخشید فقط یک اس ام اس کوچک بزند.چون...چون...مهلتم برای زنده ماندن تنگ است.تنگ تر از آنچه ...من طالب بخشش ام.

من یک آینه از هزارم

شب که می شود یک چیزی در مغزم تمام مایع درونش را می خورد.بعد مغزم خشکه می زند.به خارش می افتد و تا صبح دیگر خواب ندارم.من آمده ام.با یک کوله بار حرف.لطفا گوش کنید.

یه جور جدید از یه حس گفتم

به نام خدا نمیدونم چرا اولین چیزی که به ذهنم رسید بنویسم همین به نام خدا بود. در این مطلب سعی می کنم در مورد یه احساس صحبت کنم نه یه خاطره یا چیز دیگه ای از مژده... نمی دونم چرا گاهی آدما فکر می کنن چیزی که دارن می بینن حقیقت نداره و گاهی فکر می کنن چیزایی که نمی بینن حقیقت داره؟ شاید به خاطر این باشه که آدما همیشه دوست دارن چیزی رو که بیشتر دوست دارن حقیقت داشته باشه یا فکر کنن حقیقت داره! آره! فکر می کنم همین طور باشه! مثلا یادمه زمانی که مژده با من به مهربونی رفتار می کرد من فکر می کردم اون فقط با من مهربونه!حالا که فکر می کنم میبینم مژده کلا آدم مهربونی بود اما اون موقع من می خواستم فقط فکر کنم با من مهربونه! حتی اون زمانی که می دیدم که با بقیه هم مهربونه باز خودم رو گول می زدم....دقیقا خودم رو گول می زدم و می گفتم مژده با من مهربون تره! در مجموع این یه درسه خیلی مهمه برام : آدم ها را آنگونه که هستند ببین نه آنگونه که می خواهی باشند! سخن کوتاه: سیزده بدر رو بدر کنید که سال مهمی را پیش رو داریم!!!