داستان من و مژده

داستانی واقعی

داستان من و مژده

داستانی واقعی

چقدر دلم گرفته....

سلام!خیلی وقته ننوشتم براتون.گاهی میام یه سر میزنم ببینم رفقا یادی از ما می کنن یا نه!؟ یه دلی باز کنمو چند خطی از مژده بنویسم... 

اما اینجا روزی کلی آدم میاد سر میزنه....اما نه برای دیدن من و خوندن یه قصه... 

بلکه برا خوند داستان های دورغینی که به اسم داستان های واقعی نوشته میشه... 

داستان هایی از حرمت شکنی ها و ... روابطی که وجودش محاله...داستان های س... 

این روزا دیگه بعضی ها که حکم مهمون ناخونده دارن و به مرادشون نمیرسن میانو فحش بار منو و مژده می کنن... 

رفقا...زندگی بی ارزش تر از اینه که دل کسی رو برنجونیم 

قصد دارم یه کم از بقیه قصه بگم... 

اما این بار نه شاد...

نظرات 2 + ارسال نظر
حسین چهارشنبه 4 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:41 ب.ظ http://sahba1400.blogfa.com

سلام

سلام

حامد جمعه 4 دی‌ماه سال 1388 ساعت 04:29 ب.ظ

لحن جالبی داری.مثه کتایای هوشمندزادست.ادامه بهده ...

مرسی از لطفت
هوشمند زاده رو نمیشناسم
اومدی اینجا چند تا متن هاشو برام معرفی کن
و کتاب هاش
ممنون میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد