داستان من و مژده

داستانی واقعی

داستان من و مژده

داستانی واقعی

یه جور جدید از یه حس گفتم

به نام خدا نمیدونم چرا اولین چیزی که به ذهنم رسید بنویسم همین به نام خدا بود. در این مطلب سعی می کنم در مورد یه احساس صحبت کنم نه یه خاطره یا چیز دیگه ای از مژده... نمی دونم چرا گاهی آدما فکر می کنن چیزی که دارن می بینن حقیقت نداره و گاهی فکر می کنن چیزایی که نمی بینن حقیقت داره؟ شاید به خاطر این باشه که آدما همیشه دوست دارن چیزی رو که بیشتر دوست دارن حقیقت داشته باشه یا فکر کنن حقیقت داره! آره! فکر می کنم همین طور باشه! مثلا یادمه زمانی که مژده با من به مهربونی رفتار می کرد من فکر می کردم اون فقط با من مهربونه!حالا که فکر می کنم میبینم مژده کلا آدم مهربونی بود اما اون موقع من می خواستم فقط فکر کنم با من مهربونه! حتی اون زمانی که می دیدم که با بقیه هم مهربونه باز خودم رو گول می زدم....دقیقا خودم رو گول می زدم و می گفتم مژده با من مهربون تره! در مجموع این یه درسه خیلی مهمه برام : آدم ها را آنگونه که هستند ببین نه آنگونه که می خواهی باشند! سخن کوتاه: سیزده بدر رو بدر کنید که سال مهمی را پیش رو داریم!!!

تبریک سال نو

سلام 

درسته که این داستان رو چند وقته ادامه ندادم... اما شاید ادامه هم نداره....نمی دونم؟! 

اما وظیفه بود که فرارسیدن سال جدید رو خدمتتون تبریک بگم... 

همیشه بهاری باشید!